

فرانتس کافکا (۱۸۸۳–۱۹۲۴) یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان ادبیات مدرن است؛ چهرهای که با وجود آثار نسبتاً اندک و زندگی کوتاه، ادبیاتی پدید آورد که در قرن بیستم و پس از آن، به یکی از کلیدهای اصلی فهم انسان مدرن بدل شد. او در پراگ، در خانوادهای یهودی آلمانیزبان به دنیا آمد، در جامعهای که پر از تضادهای فرهنگی، زبانی و مذهبی بود. این موقعیت «میانبودگی»- هم از نظر ملی، هم دینی، هم زبانی- نقشی بنیادین در شکلگیری نگاه کافکایی دارد: نگاهی آمیخته به بیگانگی، انزوا، اضطراب، و بیپناهی.
کافکا کارمند شرکت بیمه بود، و تجربهاش از فضای خشک، سلسلهمراتبی و بیروح ادارات، بهخوبی در آثارش بازتاب یافته است. او برخلاف بسیاری از نویسندگان همعصرش، دغدغۀ ساختن داستانهای «مخاطبپسند» یا پرماجرا را نداشت؛ بلکه روایتهایی خلق میکرد که اغلب بهجای گرهگشایی، به بنبست میرسیدند و شخصیتهایش در هزارتوی قدرت، بوروکراسی، قانون یا جامعه، بهتدریج از معنا تهی میشدند.
مضامینی چون گناهِ بیعلت، داوریِ ناعادلانه، فروپاشی هویت، حضور نظامهای بیچهره و خشن، و تلاش بیهوده برای رسیدن به معنا، در آثار او مانند محاکمه، قصر، مسخ و آمریکا تکرار میشوند. سبک نگارش او ظاهری ساده و رسمی دارد، اما در زیر این سادگی، لایههایی عمیق از معنا، ترس، طنز سیاه و نقد اجتماعی نهفته است.
کافکا در نامهای به دوستش ماکس برود گفته بود: «ادبیات واقعی، باید تیشهای باشد بر یخِ روح منجمد انسان.» و این همان کاری است که آثارش- بهویژه آمریکا- انجام میدهند: شکستن واقعیت رسمی و نمایاندن اضطراب، بیقدرتی و گمگشتگی انسان در دل جهان مدرن.
رمان آمریکا (یا گمشده)، یکی از آثار برجستۀ فرانتس کافکا، اگرچه ناتمام ماند، اما در همین شکل ناقص نیز چشماندازی هولناک از جهان مدرن و جایگاه انسان در آن ارائه میدهد. در فصل پایانی، با ورود قهرمان داستان، کارل روسمان، به «تئاتر اُکلاهما»، کافکا صحنهای رازآلود و پُرمعنا خلق میکند؛ جایی که امید، فریب، و نابودی در هم تنیدهاند.
تئاتر اُکلاهما (آخرین فصل از رمان آمریکا) با زبانی اغواگر ظاهر میشود: «همه را میپذیرد»، «برای هرکس کاری هست». در نظر نخست، این جملات یادآور وعدههای مدینۀ فاضله، سرزمین موعود، یا آمریکای رؤیایی مهاجران است. قطاری که کارل را به این مقصد میبرد، نمادی از این امید است- قطاری که در ظاهر، مسیر نجات است.
اما همین قطار، که «هیچ ایستگاهی ندارد» و «هیچکس از آن پیاده نمیشود»، نشان میدهد که این سفر نه آزادسازی بلکه ورود به نوعی انقیادِ نرم و خطرناک است. وعدهای که همانقدر که شیرین است، گمراهکننده نیز هست. تئاتر، در ذات خود، جایی است برای نمایش، برای ایفای نقش. اما در تئاتر اُکلاهما، این نقشها از پیش تعیین شدهاند. کارل که در طی رمان با هویتی انسانی و قابل لمس پیش میرود، در پایان نهتنها به سطح یک «کارگر ساده» تنزل مییابد، بلکه نامش نیز به «نگرو» تغییر میکند. این لحظه، لحظۀ اوج حذف هویت فردی در دل سیستمی است که تنها تودهها را میشناسد، نه انسان را. ورود به تئاتر اُکلاهما نیازمند عبور از کمیسیونها، دفاتر، مصاحبهها و فرمهاست- تصویری آشنا از دنیای بوروکراتیک که کافکا در آثار دیگرش چون محاکمه یا قصر نیز به آن پرداخته است. فرد برای پذیرفته شدن، باید در نظامی بیچهره حل شود. آزادی وعدهدادهشده از همینجا رنگ میبازد و به انقیاد داوطلبانه میانجامد. رمان با صحنهای از قطار در حرکت، شب و مه، و سرمایی سوزان به پایان میرسد- یا دقیقتر، متوقف میشود. این توقف ناگهانی نه از سر ناتوانی نویسنده، بلکه از سر ضرورتی درونی است. زیرا آنچه روایت میخواهد بگوید، گفتنی نیست: زوال انسان، فروپاشی رؤیا، بیسرانجامی امید. فرمی که با پایان باز خود، بهجای حل موضوع، آن را برجسته میسازد. تئاتر اُکلاهما عصارهای است از جهان کافکا. جایی که وعدۀ آزادی، به ابزاری برای حذف بدل میشود؛جایی که فرد در دل جمع گم میشود؛ جایی که سفر، مقصد ندارد و معنا، ناپیداست. در این تئاتر، نه حقیقتی برای کشف وجود دارد، نه سرزمینی برای رهایی. تنها چیزی که باقی میماند، حرکت بیپایان در مه و شب است- و نامی که از قهرمان گرفته میشود. نامی که پیششرط انسانبودن است.